یکی از ژانرهای داستان که من در دوران کودکی (دوره ی راهنمایی) بهش خیلی علاقه داشتم، ژانر علمی تخیلی بود. از بین نویسنده های این ژانر، من اون موقع فقط ژول ورن رو میشناختم. بعد از خوندن چند تا از کتاب هاش احساس کردم که با نوشته هاش ارتباط بر قرار میکنم. یه کتاب فروشی هم نزدیک خونمون بود که خیلی از کتاباش رو داشت و منم هرچی پول گیرم میومد خرج خریدن اون کتاب ها میکردم و واقعا از خوندنشون لذت میبردم.
بعد از ورود به دبیرستان، دیگه کمتر علمی تخیلی میخوندم، بعضا معمایی میخوندم یا عاشقانه و تا همین اواخر دیگه علاقه ای به علمی تخیلی نداشتم و جذابیتش رو برام از دست داده بود.
توی محل کار فعلی یکی از همکارا خیلی کتاب های علمی تخیلی میخونه، البته کتاب های مناسب سن و سال الانم. و خیلی تبلیغ کتاب هایی رو که میخونه میکنه. بعد از خوندن کتاب ها، اونا رو میاره توی محل کار و توی یه قفسه میزاره تا اگر کسی خواست ببره بخونه. یکی از اون کتاب هایی که خیلی تبلیغش رو کرد، کتاب تلماسه بود. حدود دو سه سال پیش بود که من اون کتاب رو ازش امانت گرفتم و شروع کردم به خوندن. حدود سیصد صفحه از کتاب رو خوندم. داستان کتاب به خشکسالی مرتبط میشد. اینقدر موضوع خشکسالی من رو اذیت میکرد که کتاب رو نصفه رها کردم و تمومش نکردم. دلیل اذیت شدنم این بود که با کتاب همزاد پنداری میکردم، و از اونجایی که کشور ما مستعد این قضیه هست، باعث میشد بیشتر اذیتم کنه.
الان با فاصله خیلی کوتاهی از خوندن نصفه ی اون کتاب، اون خشکسالی داره به سرعت فراگیر میشه. امروز داشت یه برنامه مستند در مورد یک روستایی توی یکی از استان های شمالی کشور نشون میداد که طبیعت واقعا بکری داشت و آبشار و رودخونه و دشت و جنگل و ... . دیدن اون مناظر واقعا لذت داشت. ولی وقتی اون مناظر رو میدیدم این سوال همراه با ترس در وجودم اذیتم میکرد، که کی این خشکسالی به اون منتطق سرسبز میرسه و اون مناظر زیبا تبدیل به کویر میشن؟
خدایا بهمون رحم کن